مِهرنِگارْ_

  • خانه 

ژیوار

27 خرداد 1401 توسط مِهرنِگارْ_

نشسته بود روی سکوی سنگی جلوی در ورودی امامزاده. کنار در چوبی منبت کاری قدیمی زنگار گرفته که پشت لایه ای از سیاهی چیزی از زیبایی روز اولش پیدا نبود. روی در اسم استاد کار نقش بسته بود. استاد ایوب نجار. سنهء۱۲۱۶ ه.

زانوهایش را توی بغلش گرفته بود و چمباتمه زده بود.لباس کردی خاکی رنگی پوشیده بود.شالی مشکی به کمرش بسته بود. خودنویسی در جیب پیراهنش بود.گرد و غبار روی موها و ریش و سبیل نامرتبش نشسته بود.

به رفت و آمد زائرها نگاه می‌کرد و نمی‌کرد.صحنه‌ی محوی از جلوی چشم‌هایش عبور می‌کرد.زن ها، بچه ها، دختر بچه ها با دامن های گل گلی و دمپایی های پلاستیکی سبز و نارنجی. بعضی شان گیسشان را بافته بودند و بعضی موهایشان را زیر روسری پنهان کرده بودند. پسربچه ای شاخه چوبی در دست داشت و روی زمین خط می‌کشید و می‌رفت.

آدم ها را می‌دید و نمی‌دید. از پشت هاله ای از اشک رنگ ها را می‌دید.سرخ و زرد و خاکستری. دختربچه ای قدم زنان رد شد. عروسکی در دستش بود. عین همان که خودش برای ژیوار خریده بود. دستمزد معلمی اش را خرده خرده جمع کرده بود و برای تولد پنج سالگی ژیوار آن عروسک چشم عسلی را خریده بود. عسلی مثل چشم های خود ژیوار. ژیوار می‌خندید و شیرین زبانی می‌کرد و دل نوربیگ را می‌برد.

ناگهان دستی تکانش داد و اورا به خود آورد. پیرمردی غریبه. کتی مغزپسته ای روی لباس کردی قهوه ای رنگش پوشیده بود. افسار الاغش را در دست گرفته بود و خورجین رنگ و رو رفته اش را روی شانه اش انداخته بود.

-جَوون بلدی عریضه بنویسی؟

بدون این‌که معطل جواب نور بیگ شود کاغذی کاهی از خورجین درآورد و جلوی صورت نوربیگ گرفت.

 نوربیگ هنوز داشت فکر می‌کرد. بلد بود بنویسد؟! رفت به سی و دو سال قبل . آن وقت که تازه مکتب رفته بود. مادرش گوشش را می‌پیچاند و می‌گفت:《بنویس"بابا آب داد."》

-ننه ولم کن می‌خوام بی‌سواد بمونم.

-دِ بنویس جونم مرگ نشده…

و آنقدر مادرش گفته بود بنویس تا آخرش نوشتن را یاد گرفته بود.

صحنه ها از جلوی چشمش مثل اسلاید های آپارات می‌گذشتند. مثل آلبومی که کسی تندتند و از سر بازیچه ورقش بزند.

معلم را می‌دید که ترکه را در هوا تکان می‌داد و گاهی کف دست خودش می‌کوبید و می‌گفت:《بنویس. نوری بنویس.》آلبوم ورق خورد. حالا نوشتن عشقش شده بود. زنگ انشا که می‌شد همیشه اولین نفر داوطلب می‌شد که نوشته هایش را بخواند. بدون این‌که لازم باشد آقای ناصری بگوید:《بنویس!》

-ها! جَوون! کجا رو سیر می‌کنی؟

غریبه تکانی به شانه ی نوربیگ داد. نوری پلکی زد و حواسش را جمع کرد

-بفرما کاری داشتی؟

-مگه نشنفتی؟! گفتم عریضه بنویس. می‌خوام بندازم تو ضریح

نوری توی دلش گفت:《من اگر با امامزاده قهر نبودم که خودم برایش عریضه می‌نوشتم. اصلا برای چی نشسته ام پشت در امامزاده و پایم را توی صحن نگذاشته ام؟》بعد خودش جواب خودش را داد:《اگر قهری پس چرا توی خانه خرابه ات ننشستی؟ پاشدی آمدی پشت در امامزاده نشتی که چی؟》 و بعد دیگر خودش نتوانست جواب خودش را بدهد.

رو به پیرمرد کرد:《کی گفته من بلدم عریضه بنویسم؟》

پیرمرد غرغرکنان گفت:《پس اون قلم چی‌ کار می‌کنه تو جیبت؟》

نوربیگ به خودنویس نگاه کرد. خودنویسی که روناک بهش داده بود. توی جیب چپ پیراهنش بود. درست روی قلبش. همیشه همانجا نگش می‌داشت. روناک خودنویس را کادو پیچ کرده بود و بهش داده بود:《آقا نوری ، یک روز هم با این قصه ی خودمان را بنویس. مثل قصه‌ی لیلی و مجنون که به بچه ها درس می‌دهی》و نوربیگ هر شب دو_سه خط از لیلی و مجنون را نوشته بود و برای روناک خوانده بود. برای روناک که حالا…

غریبه کاغذ را به زور دستش داد:《جَوون بنویس خسته شدم.》 نوری دست برد تا خودنویس را درآورد. معلوم نبود جوهر داشته باشد. دستش می‌لرزید.اشک به چشم هایش هجوم آورده بود. پلک‌هایش را تندتند به هم زد تا نکند ناخواسته قطره ای بچکد.سرخی به چشم‌هایش دویده بود. از کی با این خودنویس ننوشته بود؟ یا درست تر از کی دیگر اصلا ننوشته بود؟ آلبوم ورق خورد…

روناک دست ژیوار را گرفته بود و آمده بودند دمِ مدرسه.

-دلمان پوسید تو این چاردیواری

-تا دیروز که می‌گفتی چرا آواره‌ی کوه و بیابان شده ایم؟ صبح تا شب لعنت به صدام می‌فرستادی که خانه خرابمان کرده.

-حالا هم لعنت می‌فرستم. بیشتر هم می‌فرستم. چقدر جوانهامان را پرپر کرد. دوسال آواره کوه و دشتم کرد. بی‌خانه ام کرد. بچه ام را زیر خار و توی غار بزرگ کردم.

-پس حالا چی می‌گی؟

-می‌گم دلمان گرفته بود آمدیم به مَردمان سر بزنیم. بد است؟ تازه دمپختک هم آورده ام.

نوربیگ دست روناک و ژیوار را گرفته بود و راه افتاده بودند سمت چشمه. دشت پر از شقایق وحشی شده بود. پر از علف‌های خودرو. بابونه و گزنه و آویشن. روناک این گیاهان را خوب می‌شناخت. دسته دسته می‌کند و توی دامنش می‌ریخت. بعد آنها را روی پشت بام خشک می‌کرد. یکی برای ذکام خوب بود ،دیگری برای سرفه، آن یکی برای سرگیجه…

کنار تنهاجاده‌ی روستا قدم می‌زدند. جاده‌ی شوسه با فرعی های خاکی.روناک راه می‌رفت و زیرلب به صدام لعنت می‌فرستاد.

-ها! چته باز لعنت می‌فرستی؟

-تنم می‌لرزه. مگه چند فرسخ تا مرز فاصله است؟ نکنه باز راه بیفتند بیاند سمت ما؟

-غلط می‌کنند. این‌قدر جوان نداده ایم که دوباره برگردند.

-ولی دیروز دم غروب دوباره هواپیماهاشان را دیدم.

روناک و نوربیگ حرف می‌زدند. ژیوار عروسک چشم عسلی را گرفته بود دستش و بین بوته ها قدم می‌زد. ناگهان چشم هایش برق زد:《بابا! خودنویس!》و دوید و چیزی را از کنار جاده برداشت. ناگهان صدای انفجار مهیبی صحبت روناک و نور بیگ را قطع کرد. چشم‌هایشان به هم خیره شد. ماتشان برد. روناک دست هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و از اعماق جان فریاد زد:ژیواااار …ژیوااااااار…

به خودشان که آمده بودند از ژیوار چشم های عسلی مانده بود و یک لنگه کفش صورتی و موهای کز خورده و عروسکی که دیگر دست نداشت، پا نداشت، سر نداشت…

نوربیگ گلوله گلوله اشک می‌ریخت. غریبه گفت:《جَوون از چی گریه میکنی؟ من که هنوز عریضه ام را نگفته ام! تو انگار حالت بدتر از من است. چرا بلند نمی‌شوی بروی توی امامزاده درددل کنی تا سبک شوی؟ اصلا تو که بلدی چرا عریضه نمی‌نویسی‌؟ من را که می‌بینی از دوتا دهات آن طرف تر بلند شده ام آمده ام اینجا. چون همه می‌گویند آقا شفا می‌دهد. چشم به هم بزنی حاجت می‌دهد…زنم افتاده توی رختخواب. چشمش به طاق. لام تا کام حرف نمی‌زند…》

پیرمرد زبان گرفته بود و یک‌بند حرف می‌زد. انگار بعد از مدتها کسی را برای درددل پیدا کرده بود. نوربیگ چیزی نمی‌گفت اما پیرمرد ادامه می‌داد:《جنازه‌ بی سر دو تا پسرهام را که از مرز آوردند زنم این‌طور شد. خدا لعنت کند منافقین را. چراغ خانه ام را خاموش کردند. زنم از همان وقت لباس مشکی پوشید و همچی شد…》

نوربیگ یاد لباس مشکی روناک افتاد. یاد روناک که یک سال و هفت ماه بود مشکی اش را در نیاورده بود

-بگو پدرجان .بگو تا بنویسم.

اشکهای پیرمرد روی گونه اش غلطیدند.

-بنویس…بنویس:《 سلام آقا…》

#مِهرنِگارْ_

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

چهل و هفت

17 اردیبهشت 1401 توسط مِهرنِگارْ_

پشت در مطب ایستاده بود. پسرش داشت در تب می‌سوخت. نوزاد گریان را به سینه فشرد. اما بعد اورا با فاصله از خودش گرفت تا دمای بدنش نوزاد را تبدار تر نکند.

بی‌تاب بود و گلوله های داغ اشک روی گونه هایش می‌لغزید. بچه را تکان تکان می‌داد و با بی‌قراری مرتب از مادرهای در سالن انتظار می‌پرسید که آیا قبلا به این پزشک مراجعه کرده اند؟ طبابتش چطور است؟ نکند نتواند بیماری پسرش را تشخیص دهد و حال بچه بدتر شود؟

می‌پرسید و جواب می‌گرفت، ولی از بی‌قراری اش کم نمی‌شد.

منشی شماره ی بیمار بعدی را صدا زد. به برگه ی توی دستش نگاه کر. چهل و هفت‌‌. هنوز سه نفر مانده بود تا نوبتش شود‌‌. همینطور که زیر لب لالایی می‌خواند و بچه را آرام آرام تکان می‌داد چشمش روی در چوبی مطب خیره ماند. به نشانی که روی در مطب حکاکی شده بود نگاه کرد.

*"یا من اسمه دواء و ذکره شفاء"*

دلش لرزید. خدا را صدا زد:"خدای عزیزم، خدای قلب های بی‌تاب مادرها، خدای شفا بخش بیماران…”

کمی که گذشت دل مادر و گریه ی کودک هردو آرام گرفت.

منشی صدا زد:” بیمار شماره‌ چهل و هفت…”

 1 نظر
نظر از: السلام علیک یا امیرالمومنین [عضو] 
  • غزلهای عاشقی
  • راهیان نجف اشرف
  • سایدا
4 stars

احسنت. زیبا بود
الا بذکر الله تطمئن القلوب

1401/02/17 @ 06:25


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

کارکوچک

11 اردیبهشت 1401 توسط مِهرنِگارْ_

#مِهْرْنِگارْ_

داشت پیاده از کتابخانه بر‌می‌گشت. قدم می‌زد و با خودش فکر می‌کرد چه کاری می‌تواند برای خدا بکند؟ یک گروه فرهنگی بزرگ تاسیس کند؟ یک کارگاه مدلباس پوشیده راه اندازی کند؟ یک خیریه راه بیندازد؟

هیچ کدام در توانش نبود.همین طور که می‌رفت ناگهان چشمش به حرف رکیکی که روی دیوار با گچ نوشته شده بود و نقاشی نامناسب کنارش که چهره ی شهر را آلوده کرده بود افتاد. ناراحت از کنار آن عبور کرد و در دلش از وضع جامعه ناراحت شد. چند قدمی که رفت چیزی در ذهنش درخشید. برگشت و با دستمال توی دستش ناسزا و نقاشی را پاک کرد.

حالا لبخندی به لب داشت و با خود تکرار میکرد

“یا من یقبل الیسیر و یعفو عن الکثیر”

 2 نظر
نظر از: مهتاب [عضو] 
  • نخلستان
مهتاب

https://nakhlestan.kowsarblog.ir

سلام عالی بود

1401/02/16 @ 23:03
نظر از: السلام علیک یا امیرالمومنین [عضو] 
  • غزلهای عاشقی
  • راهیان نجف اشرف
  • سایدا

سلام علیکم. چقدر زیبا. به قول فرمایش حضرت علی علیه السلام؛ (مضمون به این سخن) اگر دستت نمی‌رسد صدقه‌ی زیاد بدهی از همان اندک دریغ نکن که این خیلی بهتر از هیچ خیر و کمک نکردنی است.

1401/02/11 @ 16:19


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

#مِهرنِگارْ_

11 اردیبهشت 1401 توسط مِهرنِگارْ_

#مِهْرْنِگارْ_

دختری از جنس من و شماست که از حوالی همین شهر و دیار آمده است، 

قدم می‌زند

 گل ها را می‌بوید

 آسمان را نگاه می‌کند 

و با شما حرف می‌زند.

 نظر دهید »


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

خرداد 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

مِهرنِگارْ_

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس