چهل و هفت
پشت در مطب ایستاده بود. پسرش داشت در تب میسوخت. نوزاد گریان را به سینه فشرد. اما بعد اورا با فاصله از خودش گرفت تا دمای بدنش نوزاد را تبدار تر نکند.
بیتاب بود و گلوله های داغ اشک روی گونه هایش میلغزید. بچه را تکان تکان میداد و با بیقراری مرتب از مادرهای در سالن انتظار میپرسید که آیا قبلا به این پزشک مراجعه کرده اند؟ طبابتش چطور است؟ نکند نتواند بیماری پسرش را تشخیص دهد و حال بچه بدتر شود؟
میپرسید و جواب میگرفت، ولی از بیقراری اش کم نمیشد.
منشی شماره ی بیمار بعدی را صدا زد. به برگه ی توی دستش نگاه کر. چهل و هفت. هنوز سه نفر مانده بود تا نوبتش شود. همینطور که زیر لب لالایی میخواند و بچه را آرام آرام تکان میداد چشمش روی در چوبی مطب خیره ماند. به نشانی که روی در مطب حکاکی شده بود نگاه کرد.
*"یا من اسمه دواء و ذکره شفاء"*
دلش لرزید. خدا را صدا زد:"خدای عزیزم، خدای قلب های بیتاب مادرها، خدای شفا بخش بیماران…”
کمی که گذشت دل مادر و گریه ی کودک هردو آرام گرفت.