کارکوچک
11 اردیبهشت 1401 توسط مِهرنِگارْ_
#مِهْرْنِگارْ_
داشت پیاده از کتابخانه برمیگشت. قدم میزد و با خودش فکر میکرد چه کاری میتواند برای خدا بکند؟ یک گروه فرهنگی بزرگ تاسیس کند؟ یک کارگاه مدلباس پوشیده راه اندازی کند؟ یک خیریه راه بیندازد؟
هیچ کدام در توانش نبود.همین طور که میرفت ناگهان چشمش به حرف رکیکی که روی دیوار با گچ نوشته شده بود و نقاشی نامناسب کنارش که چهره ی شهر را آلوده کرده بود افتاد. ناراحت از کنار آن عبور کرد و در دلش از وضع جامعه ناراحت شد. چند قدمی که رفت چیزی در ذهنش درخشید. برگشت و با دستمال توی دستش ناسزا و نقاشی را پاک کرد.
حالا لبخندی به لب داشت و با خود تکرار میکرد
“یا من یقبل الیسیر و یعفو عن الکثیر”